معلم حماسه ساز ،ویژگی ها ووظایف
فرهنگی- ادبی
شنبه 18 خرداد 1392برچسب:, :: 22:10 :: نويسنده : زرین
اول صبح شنبه از منزل با امید وانرژی کامل ظاهرم را کمی صفا دادم ساعت 7 راه افتادم چشمم اول در آن سحرگه شاد به نگهبان پارکینگ افتاد بر خلاف همیشه با خنده زود آمد به محضر بنده که خدا لطف ها به ما کرده که مرا خادم شما کرده نظرش باز بر من افتاده دختر خوشکلی به من داده اسم او را بگو چه بگذارم البته چارتای دیگم دارم اسم او جور باشه با همه مون با من و بچه ها وبا ننمون دست او تا رها شد از دستم اسم ها را گرفتم و جستم خسته ومانده تکیه داده به در جلوش پهن بود صد دفتر با شتاب آمدم به دفتر کار دیدم آنجا کسی به حال نزار تا که چشمش به هیکلم افتاد پا شد و گفت :"ا لسلام ای استاد " دیر وقتی است چشم در راهم چشم در راه روی آن ماهم تا زیارت کنم شما را با ز دیشب از بندر آمدم شیراز گفتمش :"چهره ات به یادم نیست " گفت :"این چهره مال آدم نیست ." من که باشم که یادتان باشم مرکز التفاتتان باشم نوزده سال پیش در بندر در شب شعر اول آذر یادتان هست شعر می خواندید؟ اشک از دیده می افشاندید؟ بنده از ساکنان آن کویم مدتی هست شعر می گویم دیدم ای وای تازه گرم شده ذوق یخ کرده اش ولرم شده گفتمش :" خدمتی اگر از من بر می آید بگو به من لطفا گفت:"این شعرها ی نا قابل با نگاه شما شود کامل منتی بر سرم نهید امروز وقت خود را به من دهید امروز " گفتم :الان کلاس دارم من مگر الان حواس دارم من؟ بسپارش به فرصتی دیگر گفت –اما به حالتی مضطر – "عصر باید که باز برگردم رخت وپخت سفر نیاوردم ." ساعت از 8 داشت رد می شد جلو من دوباره سد می شد چاره کار جز فرار نبود گر چه این از من انتظارنبود ناگهان جستم وپریدم من مثل دیوانگان دویدم من هن وهن کردم وخلاص شدم این چنین وارد کلاس شدم گشته بود از فرار اجباری از همه جای من عرق جاری با همان وضع درس شد آغاز "درس اشعار سعدی شیراز" نیم ساعت گذشت در وا شد هیکلی مثل جن هویدا شد با لباسی سیاه سر تا پا غصه از رنگ چهره اش پیدا گفت:مستخدم جدیدم من از شما دور آنچه دیدم من مثل مشتی براده ام آقا ! مادر از دست داده ام آقا ! مادرم مثل دسته گل بود لهجه اش عین صوت بلبل بود تسلیت گفتمش به نا چاری که "خدا رحمتش کند ،باری" مگر از دست من چه می آید ؟ گفت :با لطف طبعتان باید بسرایید کامل وپر بار شعر خوبی برای سنگ مزار گفتم الان که وقت من تنگ است وسط درس وبحث فرهنگ است بغض کرد وبه گریه پاسخ داد: "روی ما را زمین نزن استاد ! گفته حجار با هزار تشر حد اکثر 3 ساعت دیگر مادرم مهربان ترین زن بود شهره شهر وکوی وبرزن بود مثل یک باغ میوه بود استاد هرکه می خواست هر چه او می داد " گفتمش :"لااله الا الله چشم ! بعد از کلاس ،بر سر راه ... " ظهر وقت ناهار دیدم باز مردی آمد به سوی من با ناز هی سروگردن مرا بوسید همه جای تن مرا بوسید گفت :" من آرش سمنسارم هم کلاس قدیم سرکارم تا به امشب درست یک هفته است که زنم قهر کرده ورفته است شب که شد تا به صبح می لولم تک وتنها به خویش مشغولم تو که استاد فارسی هستی وبرای خودت کسی هستی با دوسه شعر دل پسند زنان همسرم را به خانه بر گردان ساعت 5 موقع رفتن یک نفر زنگ زد به گوشی من که :من از دفتر مدیریتم منشی بخش حفظ حیثیتم روز جمعه مدیر دانشگاه باز در راس هیاتی همراه سفری پر اهمیت دارند تا از این راه بهره بردارند مثل دیگر مدیرهای وطن به دو ،سه سرزمین بکر وخفن ساحل عاج وگامبیا وغنا بوریکنا فاسو وگواتمالا امرفرموده اند تا فردا متنهایی مناسب هرجا بنویسد ومرحمت بکنید در ثوابش مشارکت بکنید البته متن ها طراز شود رسم بین الملل لحاظ شود متن ها یی وزین وعرفانی پاک وآماده سخنرانی وقتی از در می آمدم بیرون دیدم از آن طرف کنار ستون پیر مردی که عین گورکن است مثل آن که در انتظار من است دفتری کهنه بود در دستش باز می کرد زودو می بستش تا مرا دید پیش من آمد سرفه ای کرد ودر سخن آمد که :"تو از بهترین ادیبانی افتخار تمام ایرانی خوش کلام ورشید ورعنایی چه سری چه دمی عجب پایی !" مشکلم را اگر کنی درمان نبود بهتر از تو در ایران گفتمش :"خوب بگو چه باید کرد ؟" سر به نزدیک گوش من آورد گفت :"در خانه توی انبارم عکس یک نسخه خطی دارم این کپی را که کرده ام پنهان هس
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |